#داستانکوتاه
#حجابوعفاف
#بهعشقزینبجان
#بهقلمخودم
بسم الله الرحمن الرحیم
زمستان سال هزار و چهارصد و یک هجری شمسی است. خیابان ملت مثل همیشه پرترافیک و شلوغ است.هر طور بود باید خودم را تا ساعت سه به نمایشگاهِ فجر انقلاب می رساندم. بعد از پانزده دقیقه معطلی در ترافیک بالاخره وارد محوطه اصلی نمایشگاه شدم. تا چشم کار میکرد از چهار طرف غرفه ها با فضاسازی های متنوع آماده شده بودند. معلوم است ماه ها برای این نمایشگاه زحمت کشیده شده و قطعا هزینه بالایی متحمل شده اند.
صدای موسیقی پرصلابتی فضا را دل انگیز کرده بود. جمعیت زیادی پشت سر من وارد نمایشگاه شدند. از ظاهرشان معلوم بود دانشجو هستند. ساعت حضور من در نمایشگاه اوج شلوغی کار نمایشگاه بود. نمی دانم چرا خبری از دوستان همکلاسیام نیست. دیروز مدیر مدرسه، خانم علوی وارد کلاس شد و گفت: به مناسبت فرارسیدن دهه فجرنمایشگاهی در سطح شهربرپاشده وازهمه ی مدارس دخترانه دعوت شده که از نمایشگاه دیدن کنند. زنگ تفریح که به صدا در آمد، مثل همیشه گروه پنج نفره ی پگاه، ساز مخالف خودشان را کوک کردند، و غرغرکنان از کلاس بیرون رفتند. با این حساب قطعا خبری از این گروه نخواهد شد. حدس می زنم بعضی از بچه ها هم به خاطر ترس از کم شدن نمره ی انضباط با خانم علوی برای بازدید از نمایشگاه بیایند.
سالن شماره یک، اولین ردیف از سمت راست، غرفه ی شهید عباس صالحی بود. این اولین غرفه ای بود که چشمم با عکس شهیدگره خورد و مشتاق شدم برای بازدید وارد آن شوم. از کودکی همیشه عاشق سوژه های جذاب و زیبا بودم، به خاطر همین هر غرفه ای چشمم را میگرفت،
ناخودآگاه وارد میشدم و با مسئولش چند دقیقه ای صحبت میکردم. بعد از تشکر و ابراز رضایت از برنامه هایشان به طرف غرفه بعدی حرکت میکردم. دنیای موسیقی دنیای شیرین و پرهیجان، و البته آسیب پذیری است. بخواهی یا نخواهی تاثیر خود را میگذارد و تو را با مضمون پنهانی اش همراه میکند. بعضی روزها که دور از چشم مدیر و ناظم مدرسه، پگاه گوشی آیفون خود را به مدرسه میآورد و موسیقی های کیپاپ کرهایاش را به سرعت و یکی پس از دیگری پخش میکرد، سرم به شدت درد میگرفت و نبضم تندتند میزند. وقتی هم اعتراض می کردم به امل و بچه سوسول بودن متهم میشدم؛ اما به نظر من خدای مهربان سیستم بدن انسان را طوری خلق کرده است که خیلی سریع و دقیق در مقابل محرک های ناهنجار عکس العمل نشان میدهد و همین چراغ قرمز و هشداری برای دور ماندن از بعضی دریافتهای ناسالم از محیط بیرون است.
بله دنیای موسیقی دنیای شیرین و پرهیجانی است و من قسمت هیجانی اش را بیشتر دوست دارم، خصوصا اگرآهنگی حماسی و انقلابی باشد. اگرچه من در ایام انقلاب هنوز به دنیا نیامده بودم و با چشم خود صحنه های تظاهرات و راهپیمایی مردم و کشت و کشتار جوانان میهنم را به دست کارگزاران شاه خیانتکار ندیده بودم؛ اما هربار که به نواهای انقلابی گوش میدهم آرامشی عجیب همراه با حس افتخار تمام سلول های بدنم را فرا می گیرد. دوست دارم فریاد بزنم، شعار بدهم و با احساسی سرشار از غرور و افتخار بگویم من! دهه هشتادی هستم، من! نوجوان انقلابی هستم.
تازه به ردیف دوم رسیده بودم. همینطورکه آثار هنری و اختراعات جذاب مخترعین جوان را مشاهده می کردم، ناگهان از دور و در بین جمعیت سپیده را دیدم. او هم مرا از دور دیده بود و داشت دست تکان می داد تا من متوجه حضور او شوم. برایم خیلی جالب بود که سپیده اینجا چه میکند. سپیده یکی از اعضای گروه پنج نفره ی کلاس ما بود و الان میبایست در رختخواب گرم و نرمش خواب باشد یا درفضای مجازی بچرخد و در گروه دوستان وسایل و لباس های جدیدش را رونمایی کند.راستش را بخواهید هر از گاهی با هم سالم و احوالپرسی داریم؛ اما به خاطر ترس از پگاه و دوستانش خیلی با هم دمخور نشدیم. با دیدنش خیلی خوشحال شدم. سرعتم را تندتر کردم تا از بین جمعیت بتوانم سریعتر به او برسم.
مثل همیشه به قول خودش شیک ومانکنی لباس پوشیده بود، یک بلوز صورتی کوتاه با یک شلوار مشکی نود سانتی و کفش سفید اسپرت که ظاهری زیبا و دلفریب به او داده بود. طبق معمول موهای بلند طلایی اش نیمی از صورتش را پوشانده بود. چشم هر عابری به او میافتاد ناخوادگاه نظرش را جلب می کرد. تنها تفاوتی که با دفعه های قبل داشت این بود که مثل همیشه با نشاط و شر و شور نبود. سپیده نزدیکتر شد و من با دیدن چهره آشفته اش، دلشوره ای به دلم افتاد. احساس کردم اتفاقی افتاده است. سلام و احوالپرسی کردیم، دستانش سرد بود و می لرزید. بدون اینکه سوالی بپرسم خودش سر صحبت را باز کرد. سپیده گفت: دیروز بعد از مدرسه با بچه های گروه به طرف پاتوق همیشگی حرکت کردیم در بین راه من و پگاه با هم صحبت میکردیم . زنگ گوشی پگاه به صدا درآمد. سلام و احوالپرسی مختصری کرد، چشمی گفت و گوشی را قطع کرد. مثل اینکه یک ماه پیش شماره ناشناسی از کشورافغانستان با پگاه تماس میگیرد. خودش را کارمند یکی از شرکت های تولید موسیقی معرفی میکند. از قیافه و تیپ پگاه خیلی تعریف میکند. می گوید مدیر شرکتشان عکس های پگاه را در اینستاگرام دیده و به خاطر شباهت پگاه با خواننده مشهور کره ای او را برای همکاری با یکی از گروه های موسیقی انتخاب کرده است. بعد هم یک قرار ملاقات حضوری با پگاه میگذارد تا راجع به جزئیات برنامه صحبت کنند و قرارداد همکاری یکساله امضا شود.
سپیده مضطربتر شد و گفت متاسفانه پگاه پیشنهاد آنها را قبول کرده و آماده رفتن است. پگاه به پدر و مادرش گفته قرار است با تور ایرانگردی به همراه یکی از دوستانش برای چند روز به شمال سفر کنند. پدر و مادرش قبول نمیکردند؛ اما با اصرار زیاد پگاه مجبور میشوند با سفر چند روزه او موافقت کنند. پگاه امروز صبح با من خداحافظی کرد. هر چه التماس کردم که از رفتن منصرف شود، قبول نکرد. قراراست ساعت هفت۷ عصرهمراه با نماینده شرکت تولید موسیقی درایران با اولین پرواز به ترکیه بروند و بعد از چند روز عازم کره جنوبی شوند. بغض سپیده ترکید و گریه امانش نداد. نگران سلامتی پگاه بود و از اینکه نمیتوانست برای دوستش کاری انجام دهد ناراحت بود. من داستان های واقعی زیادی از شبکههای سازمان یافته و باندهای قاچاق دختران جوان به کشورهای مختلف شنیده بودم. برای همین حال و روزم بهتر از او نبود. با اینکه تمام بدنم داغ شده بود؛ اما به روی خودم نیاوردم. از غرفه ی روبرو لیوان آبی برایش گرفتم و دلداریاش دادم. به او اطمینان دادم که هنوز دیر نشده و میتوانیم با کمک خانم علوی پگاه را از رفتن منصرف کنیم.
کمی آرام شد، تشکر کرد و گفت باید قبل از ساعت پنج به خانه برگردد.هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که برگشت، نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: زینب! خوش به حال تو که تا الان هیچ پسری موهایت را ندیده است.
هنوز یک ساعت به پایان کار نمایشگاه باقی بود. شماره خانم علوی را گرفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. خانم علوی با چند نفراز بچهها تازه به نمایشگاه رسیده بودند. مشغول بازدید ازغرفه های عکاسی و خطاطی بودند. با شنیدن ماجرای پگاه در اولین فرصت خود را به خانه پگاه رسانده بود. با ملایمت حوادث اخیر را برایشان بازگو کرده بود و همراه با گروهی از نیروهای امنیتی به طرف فرودگاه حرکت کرده بودند. خوشبختانه قبل از اینکه پگاه گرفتار چنگال سودجویان وربایندگان شود او را نجات داده بودند.
کمتر از یک ماه از تجربه سخت و تلخ پگاه گذشته است. در همان محل برگزاری نمایشگاه فجر انقلاب، جشن بسیار با شکوهی به مناسبت نیمه ی شعبان و میلاد حضرت مهدی *علیه السالم* برگزار شده است. من به همراه مادر و خواهرم در ردیف دوم روی صندلی های آبی رنگ نشسته ایم. دستی را روی شانه ام احساس کردم. سرم را چرخاندم، درست می دیدم سپیده بود؛ اما این سپیده با سپیده ی ماه ها و روزهای قبل خیلی فرق داشت. دختری محجوب با مانتوی بلندصورتی و روسری کرمرنگی که موهای زیبایش را پوشانده بود. سپیده زیباتر از همیشه شده بود. کنار من نشست و گفت: زینب جان دوست دارم مثل شما چادر بپوشم؛ اما از این میترسم که نتوانم حق چادری بودن را ادا کنم.
گفتم نگران نباش عزیزم، تو اراده ی قوی وروح بزرگی داری. اگر خالصانه از خدا بخواهی، حتما کمکت خواهد کرد. یکی از بسته های شکلات را که دیشب با خواهرم زهرا برای جشن امروز بسته بندی کرده بودم به دستش دادم و گفتم امام زمان پدر دلسوز و مهربان همه ی ما شیعیان است، وقتی دختری از پدرش درخواستی داشته باشد ، بی جواب نمیماند.

آخرین نظرات