#به_قلم_خودم
#داستان_کوتاه
#فاطمیه
#مهربانی_هست_هنوز
زمستان حیاطِ کوچکِ خانه ی کاهگلی اش را از برف سفید پوش کرده بود.مثل همیشه باید خودش به پشت بام میرفت و برف ها را پارو میکرد.همسرش مشهدی حسین پنج سال پیش از دنیا رفته بود، فرزندی هم نداشت که کمک حالش باشد.چندصفحه ازقرآنِ خطیِ بزرگش را خواند، قرآن را بوسید و روی تاقچه گذاشت.دستش را به کمر گرفت،یاعلی گفت وبلندشد.در خانه را که باز کرد، سوز سرما صورت مهربان و چروکیده اش را نوازش کرد.به سختی برف های پشت بام را پایین ریخت و با احتیاط از نردبان چوبیِ فرسوده پایین آمد.
? ? ? ? ? ? ? ? ? ?
بی بی مریم به دست ودل بازی معروف بود.اگر می شنید کسی از اهل روستا به سختی روزگار می گذراند و نیازمند کمک مالی است، بی هیچ درنگی از پس اندازِ کمی که داشت، مقداری کنار می گذاشت تا با واسطه ی کسی و به صورت ناشناس پول را به دست خانواده ی نیازمند برساند.مهربانی بی بی مریم مختص به همنوعانش نبود، گنجشک ها و پرندگان؛ حتی گربه های روستا هم از مهربانی بی بی باخبر بودند.گنجشک ها دسته دسته روی برف ها می نشستند و دانه های گندم و خرده های نان را یکی یکی نوش جان می کردند.
? ? ? ? ? ? ? ? ?
آن روز هم مثل روزهای قبل کاسه ی سفالیِ فیروزه ای رنگش را از گندم پر کرد و گوشه ی حیاط روی برف ها پاشید.گنجشک ها که روی شاخه های درختِ بلندِ چنار سروصدا می کردند، به سرعت پایین آمدند وبه خوردن مشغول شدند.بی بی مریم زیر لب خدا را شکر کرد و گفت:خدایا تو ارحم الراحمین هستی و ما بنده های حقیر و فقیر تو هستیم.مابه رحم و مهربانی تو در لحظات سخت قبر و قیامت نیازمندیم.با روسری قطره های اشکی که از گوشه ی چشمانشجاری شده بود را پاک کرد، قدم زنان به زیرزمین خانه رفت.پرچم ها و پارچه نوشته های مشکی را از چمدان قدیمی که یادگار مشهدی حسین بود،بیرون آورد تا کوچه را مثل هرسال سیاهپوش کند،؛ زیرا ایام شهادت مادرش فاطمه زهرا (سلام الله علیها) نزدیک میشد…
آخرین نظرات